.
.
بسیار دور بود
بنظر غاری یا قناتی قدیمی بود
کمی که چشمانش بر سیاهی غلبه کرد
از جایش برخاست
کمی گرم تر از بیرون بود
اما نمیتوانست همانجا بماند
از دیواره نمیتوانست بالا برود
پس باید از یکی از راه ها برود
یعنی کدام دوراه خروجی دارد
وقتی برای فکر کردن نداشت
فقط شروع به حرکت کرد
پایش ضرب دیده بود
راه رفتن کمی دشوار بود
آنچنان دیدی نداشت
ولی قصدش فقط رفتن بود
قدم پشت قدم
ناگهان احساس کرد چیزی زیر پایش لگد کرده
نرم
سریع در تاریکی ناپدید شد
چیزی دیده نمیشد
نفس هایش تند و تند تر میشد
گشادی چشمانش به اندازه گردویی تازه رسیده بود
بدنش خشک شده بود
فقط سرش را به اطراف میچرخاند
به یکباره سوزش شدیدی روی پایش حس کرد
نیشی که فرو رفته بود
بله بنظر مار بود
خم که شد دوباره مار ناپدید شد
انگار نمیتوانست به چیزی فکر کند
رنگ از رخش پرید
سرش سنگین شد
چشمانش تار و تار تر میشد
اراده و استخوانی انگار در بدنش نبود
درد به سرعت تمام بدنش را فرا گرفت
بعد از چند لحظه ناگهان مانند سنگی برروی زمین خورد
چشمانش کم سو و کم سو شد
و در آخر
بسته شد
دیگر تکان نمیخورد
و دیگر چیزی نفهمید
گویی به خواب رفت..
.
.
.
ادامه دارد
.
.
.
منتظر ادامه در پست های بعدی باشید
.
.
نوشته: علیرضاهزاره